۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

ناپایداریِ واژهِ ''بیخود'' و توانِ معناییِ ''خود''




سخنی کوتاه در حوزهِ  زبان گفتاری و نوشتاریِ ایرانیان و فارسی زبانان



هر کدام از ما ایرانیان، بی تردید، بارها و بارها، از واژه ی ساده و بی آلایش، اما کلیدی و پر محتوای ''خود'' و ''بیخود''، استفاده کرده و می کنیم، اما طبقِ برخی از سهل انگاری ها و کدهای رفتاری و عادت های ناپایدارِ روز مرهِ ایی و بی توجهیِ مستمر، به مفهوم و معنای این دو ''کلید واژه''، از آن ها عبور کرده و همواره از توان و عمقِ  معناییِ آن غافل می مانیم.

در حین زندگیِ روزمره، بار ها و بار ها از یکدگر شنیده و گفته ایم:
بیخود کرد؛ بیخود می کنی؛ بیخود می گوید؛ بیخود  حرف می زند؛ بیخود  حرفیست؛ بیخود این کار را می کند؛ بیخود شلوغش می کند؛ بیخود شلوغش میکند؛ بیخود شادی می کند؛ بیخود غم می خورد؛ بیخود می کنند؛ بیخود بهش پریدم؛ بیخود به من پرید؛ بیخود داد می زند؛ بیخود عصبانی می شود؛ بیخود عصبانی شدم؛ و  ….

''بیخود'' بودن، چه معنی میدهد!؟
برای فهم این واژه سادهِ ''بیخود''، با پسوندِ ''بی'' (بی +خود) ، نخست، نیاز است که نگاهی  به معناییِ واژه ِ ''خود'' بیاندازیم، سپس به معنای پیشوندِ ''بی''.

۱- واژهِ خود، به معنای وجود، ذات، نفس، اگاهیِ جوهری و ماهیتیِ هر شخص و ماهیتِ هر چیزِ دیگر

۲ پیشوندهای ویپَد (= نفی، انکار)
پیشوند ''بی''، تکواژ وابسته ای است که به آغاز واژه‌ای می‌ چسبد تا معنای دیگری از واژه بسازد.
 پیشوندِ ''بی'' یک پیشوند نفی و انکاری ست (پیشوند بی bi = ویپَد  (سنسکریت:وی) ، مانند: بی نام، بی خرد، بی عقل، بی زبان، بیکار، بی گناه، بی خود

معنای ''خود'' با معنای ''من'' متفاوت است.
 هر ''خودی'' می تواند ''من'' باشد، اما هر ''من ی'' الزامن ''خود'' نیست، پس  بنابراین  واژهِ ''من'' همیشه به معنای ''خودم'' نیست و همچنان، ''من'' می تواند با و از ''خودِ خود''، بیگانه هم، باشد.
شاید، درک و برداشتِ معناییِ این واژهِ فارسیِ ''خود''، که در نخست، آسان و ساده  بنظر میرسد (و روزمره، موردِ استفادهِ ملیونها ایرانی و فارسی زبان قرار می گیرد) آینقدر هم، درک و فهمِ  راحت و آسانی نیست.
سوال اینجاست که، آیا در گذرِ زمان، از معنای ریشه ایی، ذاتی، محتوایی و پر اهمیتِ این واژه،  دور شده ایم؟ 

چرا همواره از معنای عمیق و ''کلیدی'' واژهِ ''بیخود''، غافل مانده و می مانیم!؟

 و در نهایت، چرا در برابرِ واژهِ  ''بیخود'' اینقدر بی تفاوت شده ایم و  هیچ حسِِ عمیقی به درک و فهمِ آن نداریم و  چرا به این مسئله مهم، آنطور که باید و شاید، عمیقن فکر نکرده ایم!؟

آیا حقیقتن، این اولین بار است که به این موضوع از این دید و زاویه، نگاه و اندیشه می کنیم !؟

''بیخود''، یعنی ''خالی'' از خِرد و جوهرِ انسانی ''خود''، یعنی ''بدونِ خودِ‌ خود''،  یعنی در نظر نگرفتنِ ''توانِ جوهری و حرمتِ انسانیِ نهادینه شده در خود'' و در نهایت، یعنی تنها ماندن با منیتِ خویش.

 اگر جوهر و خردِ انسانی با زبان و اندیشه و رفتار ما هماهنگ و همگرا نشود، ما عملن انسانِ ''بیخودی'' می شویم.
بنابراین شاید می توانیم بگوییم که در حوضه علوم انسانی،''با خود بودن'' یعنی همواره و بطورِ مستمر، با مجموعه  کد های رفتاریِ پایدارِ ذاتی و خردِ انسانی، زیستن و ''همگرا''  شدن، آن هم یک ''همگراییِ پایدارِ انسانی''.

اگر ''با خود'' باشم، سخنِ ''بیخود'' نمی گوییم، اگر ''با خود'' باشم، رفتار های نا شایسته و'' بیخود'' انجام نمی دهم، اگر ''با منِ خود'' باشیم، به کیش شخصیت اجازه نخواهیم داد تا ''من'' را از ''خودم'' تهی کند، و از من شخصِ''بیخودی'' بسازد.
این مسئله سالهای سال مرا ''با خودم'' و رفتار های خودم درگیر کرده و همچنان درگیرِ آنم،  که چرا، اکثرِ اوقات، به آسانی ''بیخود'' می شوم؟ شاید پاسخ این است که  برای ''باخود'' شدنم نیاز به یک تمرین و تغییر و تحولِ روز مرهِ  رفتاری و اخلاقی دارم.
 به همین خاطر با ''خودِ خودم'' خلولت کرده و ''من'' را در برابرِ طوفانِ نقد و انتقاداتِ ''خودِ خودم'' قرار داده تا شایدِ به یک ''خود باوریِ‌خردمندانه'' برسم نه ''من باوری'' و ''خودپسندی''.

این سفر به اعماقِ ''بیخود'' بودنم ها، مرا بر آن داشت که سال ها پیش، در  زمستانِ سردِ ''بیخودی هایم'' در زمستانِ سالِ ۱۳۷۵ شعری بسرایم، به عنوانِ ''من با منِ خویشم'' 



من با ''منِ'' خویشم

من با منِ خویشم که، در این لحظه، کجایی!؟
باید که در این لحظه، تو نزدیک شوی، دور چرایی!؟

در آینهِ خود، تو نبینی کس دیگر
گر، خود بشوی، چشم شوی، کور چرایی!؟

با دل، چو نَخَندی، همواره، تو آسیب پذیری
با خندهِٔ دل، زنده شوی، مرده چرایی!؟

مسولیتِ دَم بپذیر و بشو مسئول                 (دَم = نفسِ روز مره)
با واژهِٔ مسئول، آزاده شوی، زور چرایی!؟

راحت طلبی زشت کند چهرهٔ دل را
از فطرتِ زیبای ''خودت''، دور چرایی!؟

باید که تو از تجربها درس بگیری
از تجربه، محکم بشوی، هرزه چرایی!؟

غم بسته ترا گوشهٔ زندان؟، غم بسته ترا گوشهٔ زندان!؟
گر عشق شوی، باز شوی، بسته چرایی!؟

در ''خود بودن''، ریشهِ امید، جوان است
امید کند گرم تو را، سرد چرایی!؟

چون عزم برفتن بکنی راه روان است
در راه دلت، در بشو، دیوار چرایی؟

در راه وطن، جمله تو جان باش
چون جان بشوی، سروی و افتاده چرایی!؟      (سرو=درختِ بلند قامتِ و نمادِ ایستادگی)

در قالب ''هستی''، تو بخود شکل گرفتی
این شکل تو اِنسان بُود، آنسان، تو چرایی!؟     (آنسان= آن گونه)

چون ''خود'' نفروشی، به بهشتی تو بیارزی
قیمت نبود بر تو، چونه زنِ بازار چرایی!؟

با دوست سخن گو که با تو بشود یار
با داشتن یار، شیرین بشوی، تلخ چرایی!؟

از ''من''، به ''منِ خود''، تو سفر کن ....  از ''من''، به ''منِ خود''، تو سفر کن، 
''باخود'' چو شدی، ''خود''، پاسخ به تمامی چرایی

من با منِ خویشم که، در این لحظه کجایی !؟
من با منِ خویشم

زمستان ۹/۱۱/۱۳۷۵
مسعود



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

  تو خاتونِ تمامِ درد‌هایی، تو خاتونِ تمامِ رنگ‌هایی نجیب و با شکوه و حیرت آور تو خاتونِ تمامِ قصه هایی زن، زندگی، آزادی